مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

نقاشی آقا پسر

می نویسم، می نویسم از بزرگ شدن از قد کشیدنت از فهمیدنت می نویسم تا باز یادآور شوم که دردانه ام بزرگ شده تا باور کنم که تو باز هم بزرگتر می شوی و به قول خودت بزرگ می شوی و بابا می شوی چند روز پیش به من گفتی که دیگر خیلی بزرگ شدم می خوام بابام رو میثم صدا کنم گفتم عزیزم منم بزرگ شدم ولی به بابام نمی گم عباس و تو باز هم گفتی ولی من می گم عباس و من نمی دانستم چه در جوابت بگویم دیشب باز هم بزرگ شدنت را دیدم و آهی کشیدم از غفلتم دیشب با هم نقاشی می کشیدیم و وقتی بلند شدم و دوباره پیشت برگشتم خیلی تعجب کردم پرسیدم پسرم این نقاشی رو تو کشیدی و ازت خواستم دوباره بکشی و از ذوق نمی دانستم چه کار کنم نقاشیت رو به بقیه هم نشون دادم خ...
20 آذر 1390

هیئت نی نی ها

سلام\، پسمل گلم دیروز خوش گذشت؟ آخه دیروز من و آقا پسر رفته بودیم هیئت نی نی ها(مجمع علی اصغر) وااااااای خیلی خوب بود آخه پارسال مامانی تنبلی کرد و نرفتیم سال قبلش هم با عمه سارا جون رفتیم و خاله هانیه و نرگس جون امسال هم قرار بود با بابایی بریم ولی بابایی صبحش رفته بود هیئت و چون شب قبلش برف اومده بود خیابون ها یخ زده بود تصادف کرده بود و خیلی خدا بهمون رحم کرد چون ماشین خراب شده بود من و آقا پسر با آژانس رفتیم و موقع برگشت بابایی ماشین رو درست کرده بود اومد دنبالمون به قول بابا شما دیگه برای هیئت حضرت علی اصغر بزرگ شدی و باید به عنوان انتظامات شرکت کنی خودت هم هی می گفتی اینجا زنونس و به بابایی گفتی منو ببر هیئت م...
12 آذر 1390

دست گل آقا پسر و مامانی

پسر گلم پریشب داشتی دسته گل به آب می دادی که!!!!!!!!! شنبه شب بابایی دیر اومد خونه منم قبل از رسیدن بابایی داروی سرماخوردگی شما رو دادم (دکسترومتورفان) و بعدش گذاشتم روی میز تلفن و رفتم آب برات آوردم و دیگه یادم رفت برش دارم بابایی که اومد بعد از خوش آمدگویی بهش رفتم براش شام را داغ کنم که دیدم صدای شما نمیاد از آشپزخانه اومدم بیرون و دیدم دارو رو باز کردی و ریختی روی زمین دویدم سمتت و گفتم مامانی داروتو خوردی گفتی آره دیدم دهنت بوی دارو میده و کل میز هم دارویی شده هر چی پرسیدم دارو خوردی یا نه می گفتی آره گفتم چه جوری دارو رو خوردی، درش رو برداشتی و دارو رو خم کردی توش و گفتی اینجوری داشتم سکته می کردم. تازه شما خوشحال هم بودی و به...
2 آذر 1390
1